معنی روز الست

لغت نامه دهخدا

روز الست

روز الست. [زِ اَ ل َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روزی که خداونددر عالم ذر خطاب بمردم کرد و «الست بربکم » فرمود. (از ناظم الاطباء). روز خلقت آدم. رجوع به الست شود.


الست

الست. [اَ ل َ] (اِ) سرین. کون فربه باشد. (فرهنگ اسدی). کفل و سرین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم):
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
شاید مصراع دوم بیت عسجدی بدین صورت باشد: همچون شبه زلفانش و چون دنبه الست. (یادداشت مؤلف). در ذیل آلست همین لغت نامه مصراع دوم چنین است:
همچون شبه زلفین و چو پیلسته ش آلست، رجوع به آلست شود.

الست. [اَ ل َ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ استفهامی) در عربی تاء آن مضموم است ولی فارسی زبانان به سکون آن تلفظ میکنند بمعنی آیا نیستم ؟ یا آیا نباشم ؟ الف در اول آن برای استفهام، و «لست » صیغه ٔ متکلم وحده از «لیس » است، و لفظ «الست » اشاره است به آیه ٔ «الست بربکم ؟ قالوا: بلی ». (قرآن 172/7). (از غیاث اللغات) (از آنندراج). جزء آیه ای از قرآنست یعنی خداوند تعالی قبل از خلق اجساد به ارواح فرمود: آیا من پروردگار شما نیستم ؟ گفتند بلی. (از فرهنگ نظام). روزی که خداوند در عالم ذر خطاب به مردم کرده الست بربکم فرمود. (ناظم الاطباء). در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص 784) درباره ٔ آیه ٔ «و اذ أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و أشهدهم علی انفسهم الست بربکم قالوا بلی شهدنا...» (قرآن 172/7) روایتی از ابی بن کعب آمده است که ترجمه ٔ آن چنین است: «خدای تعالی آن روز (روز خلقت آدم) همه ٔ آنچه را تا روز رستاخیز به هستی می آمد فراهم آورد، پس آنان را ارواح ساخت سپس آنان را صورت بخشید و ایشان را بسخن آورد و با ایشان سخن گفت و از آنان عهد و پیمان گرفت و آنان را بر خودشان گواه کرد و فرمود: آیا من خدای شما نیستم ؟ گفتند: آری، گواه شدیم. آنگاه فرمود: تا شما در روز رستاخیز نگویید که ما از رستاخیز ناآگاه بودیم... بدانید که شمارا جز من خدایی نیست چیزی را به من شریک مدانید، و من رسولان خود را بسوی شما میفرستم تا پیمان مرا بیادتان آرند و کتابها بشما خواهم فرستاد. گفتند: گواهی میدهیم که تو خدای مایی و جز تو ما را خدایی نیست. در آن روز گروهی از روی طوع و گروهی از روی تقیه اقرار کردند و خدای بر این پیمان گرفت، شیخ طبرسی در ضمن بیان اقوال، قول مذکور را رد کرده گوید: قول دوم اینست که خداوند بنی آدم را از اصلاب پدرانشان به ارحام مادرانشان بیرون آورد و پس از آن ایشان مراحلی چند پیمودند تا آنکه بشر کامل و مکلف شدند، سپس آثار صنع خود را به آنان نمود و ایشان را به معرفت دلایل توحیدراهنمایی کرد، گویی آنان را بر این امر گواه کرد و گفت: الست بربکم ؟ و آنان گفتند: بلی، بنابراین معنی اشهاد در این آیه راهنمایی بشر به توحید بوسیله ٔ آفرینش خود اوست زیرا به وی خردی داد تا بوسیله ٔ آن راه یگانه پرستی را پیش گیرد. خلاصه ٔ این قول که شیخ طبرسی ظاهراً آن را پسندیده، اینست که اشهاد فطری و نظیرزبان حال است و اگر عالم ذری نیز وجود داشته باشد آیه بدان ناظر نیست. رجوع به تفسیر مجمعالبیان شود.
میبدی در تفسیر کشف الاسرار (ج 3 ص 795) آرد: الست بربکم - اینجا لطیفه ای نیکو گفته اند، و ذلک انه قال تعالی «الست بربکم ؟» و لم یقل «الستم عبیدی ؟» نگفت نه شما بندگان منید؟ بلکه گفت نه من خداوند شماام ؟ پیوستگی خود را بنده در خدایی خود بست نه در بندگی بنده، که اگر در بنده بستی، چون بنده بندگی بجای نیاوردی در آن پیوستگی خلل آمدی، چون در خدایی خود بست، و خدایی وی بر کمال است که هرگز در آن نقصان نبود، لاجرم پیوستگی بنده به وی هرگز گسسته نشود، ونیز نگفت که من که ام ؟ که آنگه بنده درو متحیر شدی. و نگفت که تو که ای ؟ تا بنده بخود معجب نشود و نه نومید گردد. و نیز نگفت خدای تو کیست ؟ که بنده درماندی، بلکه سؤال کرد با تلقین جواب، گفت نه منم خدای تو؟اینست غایت کرم و نهایت لطف. شیخ الاسلام انصاری گفت قدس اﷲ روحه: کرم گفت: «الست بربکم »، برّ گفت «بلی »، چون داعی و مجیب یکی است دو تعرض چه معنی ؟ ملک رهی را با خود خواند، او را بخود نیوشید، بی او خود جواب داد و جواب به بنده بخشید. این همچنانست که مصطفی راگفت: و ما رمیت اذ رمیت. (قرآن 17/8) - انتهی:
ناقصان بلی چو بنشینیم
کاملان الست آمده ایم.
عطار.
مطرب آغازید نزد ترک مست
در حجاب نغمه اسرار الست.
مولوی.
بد عمر را نام اینجا بت پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست.
مولوی.
نماز شام قیامت بهوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست.
سعدی.
الست از ازل همچنانشان بگوش
بفریاد قالوا بلی در خروش.
سعدی (بوستان).
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.
سعدی (بوستان).
خرم دل آنکه همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد.
حافظ.
مطلب طاعت و پیمان درست از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روزالست.
حافظ.
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست.
حافظ.

الست. [اَ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 7500گزی باختر صفی آباد و 2 هزارگزی شمال جاده ٔ ارابه رو صفی آباد به اسفراین قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنه ٔ آن 267 تن شیعه هستند و به ترکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آن غلات و پنبه و زیره و شغل اهالی زراعت است. در تابستان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


عهد الست

عهد الست. [ع َدِ اَ ل َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زمان الست. روزی که خداوند خطاب به مردم گفت «اء لست ُ بربکم ». رجوع به الست شود:
از گه عهد الست چیره زبان در بَلی ̍
پیش در «لا اله » بسته میان همچو لا.
خاقانی.
مگر بویی از عشق مستت کند
طلبکار عهد الستت کند.
سعدی.
مقام عیش میسر نمیشود بی رنج
بلی بحکم بلا بسته اند عهد الست.
حافظ.


الست بربکم

الست بربکم. [اَ ل َ ت ُ ب ِ رَب ْ ب ِ ک ُ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ استفهامی) رجوع به اَلَست شود:
تو چرا الست بربکم نزنی بزن که اگر زنی
همه ذره ذره ٔ کائنات پر از صدای بلی کنی.
طاهره.


روز

روز. (اِ) در پهلوی رُچ، پارسی باستان رئوچه، اوستا رئوچه، هندی باستان رچیش، ارمنی لئیز کردی روژ، افغانی ورَج بلوچی رُچ و رُش، وخی رئوج، گیلگی روز، فریزندی و یرنی و نطنزی رو، سمنانی رو و روژ، سنگسری روژ سرخه یی روز لاسگردی روز و رو شهمیرزادی رو و روز اورامانی رو. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). یوم. نهار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آن مدت از زمان که بواسطه ٔ نور آفتاب روشن بود، یعنی مدتی که آفتاب بر این کره ٔ ما می تابد. (ناظم الاطباء). مدت زمان طلوع آفتاب تا غروب آن. (از بهارعجم) (از آنندراج). مقابل شب. (بهار عجم) (آنندراج). بیست وچهار ساعت شبانه روز. (ناظم الاطباء). روز را معنیهای مختلف است: نخست روز علمی و آن عبارت است از گردش زمین بر محور خود. دوم روز سیاسی و آن عبارت از شروع و انتهایی است که بتوسط رسوم و قوانین هر مملکت تعیین یافته است چنانکه روز عبرانیان از عصر و روز بابلیان از طلوع آفتاب و روز اروپاییان از نصف شب شروع میشود. سوم روز عام بر حسب عرف و عادت عبارت از مدتی است که آفتاب را توان دید و ظاهر است. (از قاموس کتاب مقدس).
روزهای بهار و تابستان طولانی و روزهای پاییز و زمستان کوتاه است. در اول فروردین و مهر، شب و روز با هم مساوی است. در ایران قدیم روزهای ماه هرکدام نامی مخصوص داشته است. کریستنسن می نویسد: ماه زردشتیان سی روز داشته و هر روزی بنام خدایی بوده است در آخر فصل اول کتاب بندهشن نام این سی روز درج شده است. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 180). نامهای دوازده ماه ایرانی، نیز نام دوازده روز از روزهای ماه است. بعقیده ٔ آقای تقی زاده اسامی روزهای ماه نسبت به اسامی ماهها بظاهر تازه تر است و باحتمال بسیار، در دوره های بعد معمول شده است. رجوع به گاه شماری در ایران قدیم ص 121 شود. نامهای سی روز ماه بترتیب زیر است:
1- اوهرمزد یا اورمزد یا هرمز یا هرمزد.2- بهمن یا وهمن. 3- اردوهشت یا اردیبهشت. 4- شهریور. 5- سفندارمذ یا سپندارمذ. 6- خرداد یا خورداذ. 7-مرداد یا امرداذ. 8- دی بآذر یا دین بآذر. 9- آذر. 10- آبان. 11- خور یا خورشید. 12- ماه. 13- تیر یاتشتر. 14- گوش یا جوش. 15- دی بمهر یا دین بمهر. 16- مهر. 17- سروش. 18- رشن. 19- فروردین. 20- بهرام یا وهرام یا وهران. 21- رام. 22- باد یا واذ. 23- دی بدین یا دین بدین. 24- دین. 25- ارد. 26- اشتاد. 27- آسمان. 28- زامیاد یا زامداذ. 29- مهراسفند یا ماراسفند یا مانترسفند یا مهرسپند. 30- انیران. (از یشتها تألیف ابراهیم پورداود ج 1 ص 16، 17) (گاه شماری در ایران قدیم ص 201، 202) (ایران در زمان ساسانیان ص 181). و اسامی روزهای هفته بدین شرح است: شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه و جمعه:
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
شما زین سخن بسته دارید لب
که روز آید ار چه دراز است شب.
فردوسی.
عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ وفرخنده که گوید آمین.
فرخی.
شب ازحمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
از نشابور حرکت کردیم پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب. (تاریخ بیهقی).این روز تا بشب کسانی که بترسیده بودندی می آمدندی ونثارها می کردند. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه... امیر مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی).
که روزهای سپید است در شبان سیاه.
سعدی.
و رجوع به فرهنگ ناظم الاطباء و نیز بهر یک از اسامی مزبور شود. || اعتدال ربیعی. (ناظم الاطباء). || بمعنی روزگار است که کنایه از فرصت باشد چنانکه گویند: امروز روز فلانی است یعنی روزگار فلانی است و فرصت از اوست. (برهان قاطع):
بیاموز تابد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
که از گردش روز برگشت سیر.
فردوسی.
سپاهی ز توران بیامد ببلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ.
فردوسی.
بجمشید بر تیره گون گشت روز
همی کاست زو فر گیتی فروز.
فردوسی.
بدانش گرای و در این روز پیری
برون افکن از سر خمار شبانه.
ناصرخسرو.
|| وقت. زمان. هنگام. (آنندراج):
مفرمای هیچ آدمی را مجرگ
چنین گفت هارون مرا روز مرگ.
ابوشکور.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
ابوشکور.
که فرعون بر ندارد آن روز
که برتخته بر سیاه شود نام.
رودکی.
هرکه ترا هجو گفت و هجو ترا خواند
روز شهادت زبان او نشود گنگ.
منجیک.
بتن زورمند و ببازو کمند
چه روز فسوس است و هنگام پند.
فردوسی.
یکی نره شیر است روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار.
فردوسی.
خردمند شاهی چو نوشیروان
بهرمز بدی روز پیری جوان.
فردوسی.
من در تو فکنده ظن به نیکو
وابلیس ترا ز ره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از گونده.
لبیبی.
بروز کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
فرخی.
گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتا چنانکه هر سر سوزن ز پرنیان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 272).
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.
عنصری.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزه ٔ بیست رش دست گزای تو کند.
منوچهری.
گفتند ترا با این حکایت چکار! چرا نخوانی آنکه شاعر گوید و آن این است... گفتم الحق روزاین صوت است. (تاریخ بیهقی).
محمدت خر که روز اقبال است
مکرمت کن که روز امکان است.
مسعودسعد.
تحمل کن ای ناتوان از قوی
که روزی تواناتر از وی شوی.
سعدی (بوستان).
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک اﷲ
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم.
حافظ.
بروز بیکسی همسایه ٔ من سایه ٔ من بود
ولی آن هم ندارد طاقت شبهای تار من.
؟
|| عمر. زندگی. حیات. (یادداشت مؤلف):
همان روز تو ناگهان بگذرد
در توبه بگزین و راه خرد.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد بمرد.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ازو برگشایی یکایک سخن
که روز تهمتن درآمد به بن.
فردوسی.
چنین روز روزت فزون باد بخت
بداندیشگان را نگون باد بخت.
فردوسی.
می آور که از روز ما بس نماند
چنین بود تا بود و بر کس نماند.
فردوسی.
چو روز ما همی بر ما نپاید
در او بیهوده غم خوردن چه باید.
(ویس و رامین).
از بوسعید دبیرش این باب شنودم پس از آنکه روز علی بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).در این منصور شرارتی و زعارتی بود بجوانی روز گذشته شد. (تاریخ بیهقی).
و گرجز بر این رای رانی سخن
بدان کآمدت روز روزی به بن.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو روز پدر یکسر آمد بسر
بجایش نشایدکسی جز پسر.
اسدی (گرشاسب نامه).
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو روزشان بسر آمد درآمدند از پای.
سعدی.
|| بمجاز، آفتاب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج):
چو برزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز.
فردوسی.
بگونه ٔ شب روزی برآمد از سر کوه
که هیچگونه بر او کارگر نگشت بصر.
فرخی.
هرروز رسد نامش هرجا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه بسفر بر.
عنصری.
چو روزی که بودش بخاور گریغ
هم از باختر برزدش باز تیغ.
عنصری.
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند
گرم بود آفتاب خیمه برویش ببند.
سعدی (از آنندراج).
|| بمجاز، حال و حالت. (یادداشت مؤلف): او مرا باین روز نشاند. (از یادداشت مؤلف). || مقیاس مسافت و راه در قدیم. (یادداشت مؤلف): از نیشابور تا قائن نه روز راه است. (از یادداشت مؤلف). || بمجاز، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف):
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم.
فردوسی.
|| چهره. روی. (ناظم الاطباء). || بمجاز، بخت. || نیکبختی. طالع نیک. (ناظم الاطباء):
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام.
فردوسی.
|| بمجاز، صبح. (یادداشت مؤلف):
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔبت آلود
گویی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماره.
|| توانایی. زور و قدرت. || جرأت و مردانگی. (ناظم الاطباء). || ظاهر و آشکار و روشن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف) تتابع انوار را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- آشفته روز، پریشان حال. شقی. بدبخت:
که برکردت این شمع گیتی فروز
بگفت ای ستمکار آشفته روز.
سعدی (بوستان).
- برگشته روز، نگون بخت. تیره روز:
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
و رجوع به ماده ٔ روزبرگشته شود.
- بروز سیاه نشستن، بدبخت و بیچاره شدن.
- بهروزی، کامیابی، نیکبختی:
ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد
هرچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد.
سعدی.
- پراکنده روز، پریشان حال. بدبخت. تیره روز:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز...
سعدی.
- پیروزروز، خوشبخت. کامروا:
خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروزروز آنکه تو در وی نظر کنی.
سعدی.
- تیره روز، سیه روز. بدبخت:
نخواهی که گردی چنین تیره روز
بدیوانگی خرمن خود مسوز.
سعدی.
اگر بینوایی بگرید بسوز
نگون بخت خوانندش و تیره روز.
سعدی.
- || روزگار تیره. (در این مورد صفت و موصوف بقلب است):
مرا بهره این بود از این تیره روز
دلم چون شدی شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
- درروز، برفور. دروقت. در همان روز: چون جواب بر این جمله یافتم... درروز از سپاهان حرکت کردیم. (تاریخ بیهقی). آن ملک نامه ٔ فیروز بقبول تلقی فرمود و درروز اختیار حکیمی فاضل و طبیبی کامل نمود و بجانب فیروز روانه فرمود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- دگر روز. رجوع به دیگرروز در همین ترکیبات شود.
- دیرینه روز، سالخورده. مسن:
چنین گفت ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی بینمت صدق و سوز.
سعدی (بوستان).
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز...
سعدی (گلستان).
- دیگر روز (دگر روز)، فردا. (یادداشت مؤلف): پس چون دیگر روز بود قریش نیامدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). دیگر روز لشکر برگرفت و روی باز مدینه نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
دگر روز چون گشت روشن جهان
درفش شب تیره شد در نهان.
فردوسی.
دستوری یافت [التونتاش از مسعود] که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی).
شب از شرمساری و فکرت نخفت
بخندید طائی دگر روز و گفت...
سعدی.
- روز از روز بتر بودن، افزونی گرفتن بدبختی.
- روز برگشتن، روز برگشته شدن، از جاه و مقام افتادن. تیره روز شدن. بخت برگشتن:
برآن کو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
چو دارا برزم اندرون کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
چو جفت ترا روز برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
- روز بشام بردن، روز را بپایان رسانیدن:
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب بسحر میبرند، روز بشام.
سعدی.
- روز بشب آوردن، گذراندن و بسر آوردن روز. (از آنندراج). روز را بپایان رسانیدن:
چه روزها بشب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
چه روزها بشب آورد جان منتظرم
ببوی آنکه شبی با تو روز گرداند.
سعدی.
روزی بهزار غم بشب می آرم
تا خود فلک از پرده چه آرد ببرون.
ابن یمین (از آنندراج).
- روز بشب کردن، کنایه از گذراندن و بسر آوردن روز است. (از آنندراج):
جمع بودن ز پریشان صفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف بشب باید کرد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- روز بلند گشتن، طولانی و دراز شدن روز:
بدان گونه تا روز گردد بلند
بطبل و دهل در نیارند بند.
نظامی.
- روز به آخر رسیدن، بپایان آمدن روز.
- || کنایه از بپایان آمدن عمر است.
- روز به نیمه رسیدن، فرارسیدن موقع ظهر.
- روز تاب، روز گرم. (ناظم الاطباء):
سنبل او سنبله ٔ روز تاب
گوهر او لعل گر آفتاب.
نظامی.
- روز تعطیل، روزی که کار تعطیل است. روزی که ادارات و مدارس و مؤسسات تعطیل است.
- روز تعطیل رسمی، روزی که بر طبق قانون تعطیل است. روزهای تعطیل رسمی کنونی عبارتند از: روزهای جمعه. عید نوروز، پنج روز اول سال. سیزده عید نوروز، 13 فروردین. تاسوعا، 9محرم. عاشورا، 10 محرم. اربعین، 20 صفر. رحلت رسول اکرم وشهادت امام حسن (ع)، 28 صفر. میلاد رسول اکرم، 17 ربیع الاول. میلاد حضرت امیر، 13 رجب. مبعث رسول اکرم، 27 رجب. میلاد حجهبن حسن (ع)، 15 شعبان. شهادت حضرت امیر، 21 رمضان. عید فطر، اول شوال. شهادت امام جعفر صادق، 25 شوال. ولادت امام رضا، 11 ذیقعده. عید قربان، 10 ذیحجه. عید غدیر خم، 18 ذیحجه. 29 اسفند روز ملی شدن صنعت نفت.
- روز تنگ، روزجنگ. (ناظم الاطباء).
- روز حسین، ایام عزاداری حسین بن علی (ع). (از ناظم الاطباء).
- روز در محنت گذار، کنایه از مسافر. (از فرهنگ یوسف و زلیخای جامی از آنندراج).
- روز سیاه، روز ماتم. (ناظم الاطباء).
- || روز غم و زاری. (ناظم الاطباء).
- || روز محنت وزحمت. (ناظم الاطباء).
- روز شیرینی خوران، روزی که دختری را بنام پسری نامزد کنند و آن پیش از عقد باشد:
ازآن رو دختر رز سرگران بود
که او را روز شیرینی خوران بود.
اشرف (از آنندراج).
و رجوع به بهار عجم و آنندراج شود.
- روز کار، روز کوشش و روز میدان. (از آنندراج). روز جنگ.
- || روزی که مخصوص کار و کسب است، مقابل تعطیل و بیکاری.
- روز کسی بودن، دوره ٔ پیشرفت و ترقی کسی بودن:
کنون این زمان روز اسکندر است
که بر تارک مهتران افسر است.
فردوسی.
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سروکار با بخت پیروز ماست.
فردوسی.
بلشکر چنین گفت هومان شیر
که ای رزم دیده یلان دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست
همان اختر گیتی افروز ماست.
فردوسی.
دست دست تست گیتی را بپیروزی ستان
روز روز تست عالم را ببهروزی گذار.
امیرمعزی (از آنندراج).
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است.
عطار.
- روز کسی سیاه یا سیه شدن، کنایه از بدبخت و بیچاره شدن وی:
هرکه روزش سیه شود بیند
سر خورشید در کنار خطت.
امیر (از آنندراج).
- روز نُبُوَّتی، عبارت از یک سال است چنانکه سال نبوتی 360 سال است. (از قاموس کتاب مقدس).
- ستاره بروز نمودن کسی را، روزش را شب کردن:
وگراستیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
- سرآمدن روز، بپایان رسیدن عمر:
چو شد گستهم کشته در کارزار
سرآمد بر اوروز و برگشت کار.
فردوسی.
همانا سرآمد کنون روز من
کجا اختر گیتی افروز من.
فردوسی.
- شب بروز آوردن، شب را بپایان رسانیدن:
وعده که گفتی شبی با تو بروز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار.
سعدی.
شبی خوش هر که میخواهد که با جانان بروز آرد
بسی شب روز گرداند بتاریکی و تنهایی.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ام دراین امید
که باوجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
- شب روز گردانیدن.رجوع به شب بروز آوردن شود.
- مبارک روز، فرخنده روز. آنکه روزگارش فرخنده باشد:
ای مبارک روز هر روزت بکام دوستان
دولتت اندر ترقی بادو دشمن جان دهاد.
سعدی.
- نوروز، نخستین روز سال که جشن باشد و کنایه از هر روز فرخنده نیز هست. رجوع به «نوروز» شود.
- نیکروز، بهروز، نیکبخت:
یکی گفتش ای خسرو نیکروز.
سعدی (بوستان).
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که نیکان خود بزرگ و نیکروزند.
سعدی (گلستان).
- نیکروزی، بهروزی. نیکبختی:
که بدمرد را نیکروزی مباد.
سعدی (بوستان).
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت.
سعدی (بوستان).
- نیمروز، ظهر. وسط روز:
جمالی چو در نیمروز آفتاب.
نظامی.
چنین چندرا کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.
نظامی.
در آغوشت کشم تا نیمروزی.
سعدی.
- یک روز، زمانی. وقتی:
یک روز بگرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
منجیک (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
اندوهم ازآن هست که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
یک روز بشیدایی در زلف تو آویزم
زآن دو لب شیرینت صد شور برانگیزم.
سعدی.
ترکیب های دیگر:
- روز آدینه، روزاروز، روز ازل، روز استفتاح، روزافروز، روزافزای، روزافزون، روزافکن، روز الست، روز امید و بیم، روزانه، روزآور، روز باران، روزبازار، روز بازپرس، روز بازپسین، روز بازخواست، روز بازی، روز بتر، روزبخش، روزبخیر، روز بد، روز بد ندیده، روز برات، روز برآمد، روز برگشته، روزبروز، روز بزرگ، روزبه، روز به آخر رسیدن، روز بهرام، روزبهی، روز بیگاه، روز پسین، روزپیکر، روزپیکری، روز تحویل، روز تعطیل، روز جزا، روز جک، روز جوانی، روز چکا، روز حساب، روز حسیب، روز حشر، روز خسب، روز خسب شبخیز، روز خوش، روز خون، روز داد، روزدار، روز درنگ، روز رستخیز، روز ساختن، روز سوختن، روز شمار، روز عید، روز فراخ، روز قیامت، روز کار، روز کشش، روز کوشش، روز گذرانیدن، روز مهر، روزمظالم، روز مبادا، روز میدان، روزنامه، روز نبرد، روز نجومی، روز ننگ و نام، روز ننگ و نبرد، روز هرمزد. رجوع بهر یک از ترکیبات مذکور شود.
- امثال:
چو روز آید ارچه دراز است شب
شما زین سخن بسته دارید لب.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
روز از نو و روزی از نو،کنایه از توکل و بریدن از مخلوق. (لغت محلی شوشتر).نظیر یوم جدید رزق جدید، برگذشته ها صلوات. (از امثال و حکم دهخدا). به معنی این مثل «هر چیز که عوض دارد گله ندارد» نیز بکار میرود و مراد این است که اگر خدمتی خواستی انجام ندادم اینک برای انجام دادن همان خدمت یا خدمت دیگری آماده ام. (فرهنگ عوام):
مر زنان راست کهنه تو بر تو
مرد را روز نوّ و روزی نو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
هرآنچ ازعمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نو است و روزی از نو.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
هرچه داری شب نوروز بمی ساز گرو
غم فردا چه خوری روز نو و روزی نو.
امیرمحمد صالح طوسی (از امثال وحکم دهخدا).
کهنه مفروش کنون روز نو و روزی نو
در بدیهه غزلی تازه و مستانه بخوان.
قاضی شریف (از امثال و حکم دهخدا).
روز امید بس دراز بود. نظیر الانتظار اشد من الموت. (از امثال و حکم دهخدا).
روز بد نبینی، بعنوان دعا یا تعویذ در موقعی که ذکر مصیبتی یا مشقتی پیش آید گفته میشود مثال: جدال بین دو طرف درگیر شد، روز بدنبینی چوب و چماق بود که بسر و کله ٔ هم زدند. (از فرهنگ عوام).
روز بردابرد کسی بودن، روز قدرت و کار یا پادشاهی و ولایت راندن کسی بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
روز بهار هفت بار نهار، در ایام بهار مردمان را اشتها بطعام زیادت شود. (امثال و حکم دهخدا).
روز بهر خروس کی پاید
چون بود وقت، خود برون آید.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز بی آبی از شاش موش آسیا میگردد، نظیر احتیاج مادر اختراع است. (از مثال و حکم مؤلف).
روز بیکاری و شب آسانی
کی رسی در سریر ساسانی.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز پیری پادشاهی هم ندارد لذتی
لذت اندر خاکبازیهای طفلانست و بس.
وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا).
روزت این است و روزی این. (امثال و حکم دهخدا).
سرآمد جهانت بسر می ببین
که روزت همین است و روزی همین.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است.
امیر معزی (از امثال و حکم دهخدا).
روز روشن چراغ سوزاندن،کاری ابلهانه کردن. (از فرهنگ عوام).
روز فلان چنان تنگ شد که ستاره دید، یعنی بحد اعلای نکبت و بدبختی رسید. (از فرهنگ عوام).
روز قیامت اول از همسایه میپرسند، مراد رعایت حال همسایه است.
سرآمد کنون روز بر باربد
مبادا که باشد ترا یار بد
که روز کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
روز می آید روزی نمی آید.
روز نو و روزی نو، تعبیری دیگر از: روز از نو و روزی از نو.
روز طوفان باد حزم نکوست
خاصه آن را که خانه خرگاهست.
انوری (از امثال وحکم دهخدا).
روزکی چند بود نوبت گل
روزه و توبه همه روزه بجاست
عاشقی خواهی و پس توبه کنی
توبه و عشق بهم ناید راست.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
روز محشرامان بایمان است
غم ایمان خویش خور که ترا...
ادیب صابر (از امثال و حکم دهخدا).
روز وانفساست، هرکس بخود مشغول است و بدیگری نمی پردازد. نظیر: یوم یفر المرء من اخیه... (قرآن 34/80) (امثال و حکم دهخدا).
روز و فانوس کشی ! (امثال و حکم دهخدا).
روزها برگرد گل میگرد و شب بر گرد شمع
زندگی جز بر ره پروانه بسپردن خطاست.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم دهخدا).
[که] روزهای سپید است در شبان سیاه (شب فراق نمی باید از فلک نالید...).
سعدی.
نظیر: ازپی هر گریه آخر خنده ایست. (از امثال و حکم دهخدا).
روزهای سیاه کوتاه است:
شنیدم این مثل از سالخورده دهقانی
که «کوته است بسی عمر روزهای سیاه ».
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
هر روز روز خداست.
هر روز خر (یا گاو) نمیرد تا کوفته ارزان شود. (جامع التمثیل، از امثال و حکم دهخدا). نظیر:
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی. (امثال و حکم دهخدا).
هر روز عید نیست:
مجو افزون از آن فردا مزیدی
که نبود ای اخی هر روز عیدی.
پوریای ولی (از امثال و حکم دهخدا).
هر روز عید نیست که حلوا خورد کسی. (از امثال و حکم دهخدا).
هر روز که می آید کار خویش می آرد.
(نگر تا کار امروز بفردا نیفکنی که...)
تاریخ بیهقی (از امثال و حکم دهخدا).

حل جدول

روز الست

ازل


الست

زمان ازل

آغازین،ازل

فرهنگ عمید

الست

ازل، زمانی که ابتدا ندارد. δ مٲخوذ از قرآن کریم: «اَلَستُ بربِّکُم؟» (اعراف: ۱۷۳) (= آیا من پروردگار شما نیستم؟): برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست (حافظ: ۶۰)،

سرین، کفل، ران: همچون رطب اندام و چو روغنْش سرین / همچون شبه زلفکان و چون دنبه الست (عسجدی: ۲۵)،


روز

[مقابلِ شب] زمان میان طلوع تا غروب آفتاب که هوا روشن است،
وقت، زمان،
هر ۲۴ ساعت، شبانه‌روز،
سالگرد امری خاص: روز زن،
زمان حاضر، عصر کنونی: مسائل روز،
[مجاز] حالت، وضع،
[قدیمی، مجاز] عمر، مدت حیات،
* روز امیدوبیم: [قدیمی، مجاز] روز رستاخیز، قیامت، روز بازخواست،
* روز بازپرس: [قدیمی]
روز پرسش، روز بازخواست،
روز قیامت،
* روز بازخواست: [قدیمی، مجاز] روز رستاخیز، روز قیامت: ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما (حافظ: ۳۸)،
* روز پسین: [قدیمی، مجاز] روز قیامت،
* روز جزا: [قدیمی، مجاز] روز پاداش، روز مکافات، روز قیامت،
* روز درنگ: [قدیمی، مجاز] روز توقف، روز قیامت،
* روز رستاخیز: روز ستخیز، روز قیامت،
* روز سیاه: ‹روز سیه› [مجاز] روز ماتم، روز غم‌وغصه، روز سختی و محنت،
* روز شمار: [قدیمی، مجاز] روز حساب، روز بازخواست، روز قیامت،
* روز قیامت: روزی که تمام مردگان به‌پا خیزند و به ‌حساب اعمال آن‌ها رسیدگی شود، روز رستاخیز،
* روز مباهله: روز ۲۴ رجب سال دهم هجرت که حضرت رسول با امیرالمؤمنین علی و حضرت فاطمه و حسن و حسین از مدینه خارج شدند تا با بزرگان نصارای نجران مباهله کنند لیکن آنان از ترس نپذیرفتند و با پیغمبر صلح کردند،
* روز وانفسا: [مجاز] روز قیامت،

فرهنگ فارسی آزاد

الست

اَلَسْت، روز اوّل و زمانیکه ابتدا ندارد، روزیکه خداوند به خلایق فرمود " اَلَسْتُ برَبِّکُم " یعنی آیا من خدای شما نیستم... (اشاره بآیه 171 سورهء اعراف). َ

فرهنگ فارسی هوشیار

عهد الست

زمان بی آغاز

معادل ابجد

روز الست

704

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری